شکوه یک عشق


آلکساندر در جوانی یک هنرمند به تمام معنا بود، یک سفالگر ماهر، دارای یک همسر و دو فرزند پسر. یک شب، پسر بزرگش دچار دل درد شدیدی شد. چون فکر می کرد یک مشکل ساده و زودگذر است چندان قضیه را جدی نگرفت. غافل از اینکه او به آپاندیس حاد مبتلا شده بود و همان شب نیز چشم از جهان فرو بست. وقتی فهمید با اندکی تدبیر و اقدام به موقع میتوانست مانع از مرگ کودکش بشود دچار عذاب وجدان شدیدی شد و اوضاع روحی اش به هم ریخت. از همه بدتر این که همسرش مدت کوتاهی بعد او را برای همیشه ترک کرد، دیگر الکس مانده بود و یک پسر بچه 6ساله. درد و رنج بی امان حاصل از این ضربه های سخت از آلکس یک معتاد ساخت تا بلکه از این طریق بتواند خودش را تسکین دهد. رفته رفته یک معتاد تمام عیار شد.

با بدتر شدن وضعیت اعتیادش، همه دار و ندارش را به تدریج از دست داد. خانه اش، زمینش، ابزارهای کار هنری اش و خیلی چیزهای دیگر. سرانجام درحالیکه تنهای تنها شده بود در یک اقامتگاه چشم از جهان فروبست.

وقتی خبر مرگش را شنیدم، همان عکس العمل تحقیرکننده ای را نشان دادم که خیلی ها با شنیدن خبر مرگ افرادی که هیچ چیز باقی نمیگذارند، از خود نشان می دهند : " چه زندگی تلخی داشت! چه ضربه سختی توی زندگی خورد! "

با گذشت زمان تصمیم گرفتم در قضاوت خصمانه خود نسبت به آلکس تجدید نظر کنم. راستش را بخواهید، من پسر آلکس را که حالا سن و سالی از او گذشته خیلی خوب می شناسم. ارنی ، یکی از مهربانترین ، دلسوزترین و دوست داشتنی ترین افرادی است که تا به امروز می شناسم. من رفتار او را با بچه هایش به دقت نظاره کردم و دریافتم که تا چه اندازه عشق در روابط میان آنها جاری است. از سوی دیگر، اعتقاد دارم که مهربانی و دلسوزی ریشه و پیشینه ای عمیق در زندگی افراد دارد.

زیاد نمیشنیدم که ارنی حرفی از پدرش بزند. دفاع کردن از یک معتاد بسیار دشوار است. روزی عزمم را جزم کردم و از او پرسیدم: " وافعا از یه چیزی در تعجبم. اینکه میدونم پدرت تنها کسی بود که در تربیت تو نقش داشته. اون چه کار کرد که تو چنین پسر خوب، مهربون و خاصی بار اومدی؟ "

ارنی پس از چند دقیقه ای سکوت گفت: " از وقتی که من پسر کوچولویی بودم تا موقعی که (در سن 18سالگی) از خونه پدری ام رفتم، آلکس هر شب میومد توی اتاقم ، بوسم می کرد و بعد می گفت : " پسر گلم به اندازه تمام دنیا دوستت دارم "

با شنیدن این حرف اشکم سرازیر شد و از فکر این که چه قضاوت احمقانه ای درباره الکس کردم و او را یک بازنده خواندم ، لرزه بر اندامم افتاد. درست است که او دست خالی از این جهان رخت بربست ، بی آنکه ارثیه ای برای تنها فرزندش باقی بگذارد، اما او پدری بود به غایت مهربان که عشق را به فرزندش ارزانی میداشت. و تنها عشق است که در این دنیا می ماند.

بر گرفته از مجله موفقیت-شماره 196

 

داستان واقعی

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استوارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استوارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استوارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید...
وجود فرشته ها را باور داشته باشید...
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

برگرقته از سایت : 3jokes.com

شکوفه باران شفا (ادامه داستان)

 

ده روز از بستری شدن دختر در بیمارستان میگذشت و او هنوز به هوش نیامده بود. دکترها همه تلاششان را برای بهبودی او کردند، اما کاری از دست آنها برنیامد. پدر و مادر همچون پروانه گرد وجود دخترشان میچرخیدند و جز دعا کاری از دستشان برنمی آمد. دکتر «جهانبخش» آنها را به اتاقش دعوت کرد. مقابل دکتر نشستند و خیره به او منتظر ماندند تا چیزی بگوید. دکتر که نمیدانست چگونه باید موضوع را بیان کند، نفس عمیقی کشید و گفت: طی این یکسالی که بیمار تحت نظر من بوده تا به حال به این صورت تشنج حاد نداشته است. ما در این ده روز به امید هوشیاری دختر شما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم و با سایر دکترهای مغز و اعصاب مشورت کردیم. اما نتوانستیم به درمان واحدی برسیم. اگر وضع به همین صورت بگذرد و بیمار از بیهوشی خارج نشود بسیار خطرناک خواهد بود.

پدر دلمرده تر از آن بود که بتواند چیزی بگوید. خاموش و در هم ریخته، سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریست. مادر که نفس در سینه اش حبس شده بود، به دکتر خیره ماند. لحظات به سختی میگذشت. سخت تر از ثانیه های ده روز گذشته. زن یکباره از جا پرید و شتابان خود را به اتاق دخترش رساند و سرش را روی تخت دخترش گذاشت و بلند بلند گریست و درحالیکه نفس نفس میزد، دست برد و قرآن را برداشت و به سینه اش چسباند و از خدا یاری خواست. قرآن را گشود. تصویر گنبد و بارگاه حضرت رضا(ع) که در میان برگه های قرآن بود، دلش را هوایی کرد. چشمهایش را بست و تصویر پنجره فولاد در ذهنش جان گرفت. دلش را به پنجره فولاد گره زده و از امام یاری خواست. اشک ریخت و به درگاه خدا التماس کرد.

زیر لب سوره عصر را خواند و تکرار کرد: و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر...

ساعتها از توسل مادر میگذشت. او تمام شب را به امید شفای دخترش به درگاه خدا اشک ریخته و التماس کرده بود.

صدای موذن دلها را خدایی میکرد. مادر که تازه نمازش تمام  شده بود، کنار بستر دختر آمد و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و درحالیکه به صورت دخترش خیره شده بود گفت: خدایا! سلامتی دخترم را از تو میخواهم. خدای مهربان! تو که الرحمن و الرحمینی به جوانی دخترم رحم کن. او فقط شانزده سالشه. به او رحم کن. زن با خدا نجوا میکرد و اشک میریخت. ناگهان پلکهای دختر تکان خورد. مادر فکر کرد خیالاتی شده یا شاید تاثیر بی خوابی چند روز اخیر است. پلکهایش را فشرد و دوباره به چشمهای دختر خیره شد. دوباره پلکهای او تکان خورد. مادر با شادمانی از اتاق بیرون دوید و فریاد زد: آقای دکتر!

پرستارها به سوی مادر دویدند و پرسیدند:چه خبر شده؟

مادر بریده بریده گفت: دخترم ... دخترم ... به هوش ...  . و از هوش رفت. مادر کنار تخت دختر بستری شد. وقتی به هوش آمد صدای دخترش به او آرامش داد. زن به دخترش که روی تخت کنارش نشسته بود، چشم دوخت. ته چشمهای نمدار مادر چیزی برق زد. روی لبهایش لبخند جان گرفت و قوی شد و یک باغ شکوفه به روی دخترش پاشید.

دختر گفت: وقتی که آمد خواب بودم. هر چه به من نزدیکتر میشد، گرم و گرمتر میشدم. به من که رسید، همراهش شدم و با هم به طرف درخت توت وسط حیاط رفتیم. ایشان از من پرسیدند: از من چه میخواهی؟

من گفتم: آقا ! من مریضم. شفا میخواهم. آقا با مهربانی فرمودند: شفا که گرفتی. دیگر چه میخواهی؟

من گفتم: اگر شفا بگیرم دیگر چیزی نمیخواهم.

امام لبخندی زدند و درحالیکه از من دور میشدند، فرمودند: به خانه برگرد. دیگر نگران نباش.

اشک و لبخند در چهره دختر به هم گره میخورد. دختر نگاه بارانی اش را به مادر دوخت و گفت: من شفایم را از دعای خیر شما دارم ...

برای مادر عجیب بود. هر بار دخترش بعد از تشنج دچار لکنت زبان میشد، اما حالا میتوانست جملات را کامل بیان کند.

دکتر دستور انجام آزمایش داد. او اندیشناک چشم به برگه های آزمایش دوخت. هنوز متحیر بود. ولی آنچه که از نتیجه آزمایشها بر می آمد، حاکی از عدم امواج تشنجی و سالم بودن مغز بود. پزشک به پدر و مادر گفت: دختر شما مرخص است و نیازی به درمان طبی ضدتشنجی ندارد. آنها به سوی خانه رهسپار شدند. جمعیتی از اقوام و همسایگان منتظر ورود آنها بودند تا معجزه امام هشتم(ع) را با چشم خود مشاهده کنند.

 و بدین صورت در بهار سال 1383 خانم ن–و از بجنورد با لطف خداوند و عنایت مولا علی بن موسی الرضا(ع) سلامتی از دست رفته اش را بازیافت و باردیگر نهال زندگی پدر و مادری پر از شکوفه های امید شد.

 با نام رضا به سینه ها گل بزنید

با اشک به بارگاه او پل بزنید

فرمود که هر زمان گرفتار شدید

بر دامن ما دست توسل بزنید

شکوفه باران شفا(داستان واقعی یک معجزه)

چشمهایش را که باز کرد٬ نور مهتابی پاشید داخل چشمهایش. به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. چرا این موقع شب هنوز برقها روشن است؟

دختر به یکباره نشست و به مادر که در کنج اتاق نشسته بود و قرآن میخواند٬ خیره شد. دلهره همه وجودش را پر کرد. مادر هنگام نگرانی و بی قراری به قرآن پناه میبرد و از خدا کمک میخواست. گیج شده بود. هزار علامت سوال در ذهنش آمده بود که چرا این موقع شب ٬ مادر بیدار است؟  پدر کجاست؟

از جا برخاست ٬به سوی مادر رفت.

- مامان! بابا کجاست؟

مادر با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: هنوز نیامده.

- چرا به بابا زنگ نمیزنین؟

- گوشی اش خاموش است.

دختر دلش گرفت و به طرف پنجره رفت. آن را گشود. شب روی سر شهر سایه انداخته بود. ابرهای تیره آسمان را پوشانده بود. باران با قطره های درشت میبارید و تن خسته خیابان را میشست. در این شب بهاری خیابان خلوت از شلوغی و هیاهوی روز نفس راحتی میکشید. چراغ خانه ها خاموش بود و همه جا تاریک. دختر نگاهش را به آسمان دوخت ٬از خدا سلامتی پدرش را خواست. یک سیاهی از انتهای خیابان پیدا شد. نزدیک و نزدیکتر شد. دختر شادمان فریاد زد: مامان ٬ بابا اومد!!

پدر ٬پیاده درحالیکه موتور خاموشش را با خود می آورد٬ به خانه نزدیک شد. دختر شتابان در را گشود. چهره تکیده و خیس پدر ٬خسته تر از همیشه بود. قطرات باران از لباسهایش میچکید. صورت پدر خونی و بود و دستهایش خراش داشت. دختر از دیدن این صحنه ٬چهره اش را ترس و اندوه پوشاند. دستهایش سرد و بدنش سست شده بود. آرام آرام روی پاهایش نشست. مادر کنار پدر نشسته و بر روی زخمهای او مرهم میگذاشت.

قطرات اشک بی اختیار صورت دختر را می شست. خیلی دلش گرفته بود. به رخت خواب رفت و چشم بر هم گذاشت. چشمهای کم نور پدر از یک سو و تاریکی و بارندگی از سوی دیگر باعث زمین خوردن او شده بود.

بیرون باران تند میبارید. صدای برخورد قطرات باران با پنجره و صدای رعد همراه با ریزش آب از ناودانها سمفونی ناموزونی را مینواخت که اعصاب او را میخراشید. دختر سرش را در بالش فرو برد و گریست. چشمهایش را بست. پلکهایش خسته و سنگین شده بود. پدر درحالیکه میخندید٬ سوار بر موتورسیکلت به سویش می آمد. یکباره به زمین خورد. دختر شتابان خود را به پدر رساند. خون گرم بر آسفالت راه گرفته بود.خانه خیلی بزرگ شده بود. همه با لباس مشکی در رفت و آمد بودند.صدای گریه مادر توی سرش میپیچید و خیره به عکس پدر نگاه میکرد. دور لبها و روی گونه هایش سوزن سوزن میشد. یکباره فریادی زد. لرزید و لرزید. مادر و پدر با شنیدن فریاد او بالای سرش آمدند. او میلرزید. آنها همه تلاش خود را کردند که او را بیدار کنند٬ اما فایده ای نداشت ...

ادامه دارد...

 

بر گرفته از مجله زائر- نویسنده: محبوبه علیان نژادی 

خدا وجود دارد!

 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین او و آرایشگر در گرفت.

آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع "خدا" رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟

آرایشگرجواب داد: کافیست به خیابان بروی تا بدانی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو اگر خدا وجود داشت پس چرا این همه مردم مریض می شوند؟

بچه های بی سرپرست پیدا میشود؟

اگر خدا بود نباید درد و رنجی وجود میداشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

 به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهری کثیف و به هم ریخته .

 مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد. او به آرایشگر گفت: می دانی چیست ؟ به نظر من هم آرایشگری وجود ندارد.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم .

مشتری با اعتراض گفت: نه. آرایشگرها وجود ندارند. چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که بیرون بود پیدا نمی شد با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده.

آرایشگر گفت: نه بابا آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تایید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و به دنبالش نمی گردند.

برای همین است که که این همه درد ورنج در دنیا وجود دارد!

پاره آجر لازمه؟؟

 

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود نشسته بود و با سرعت زياد از خيابان خلوتي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، پسركي پاره آجري را به سمت آن مرد پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل برخورد كرد. مرد به سرعت توقف كرد و  پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه  ديده است.
به طرف پسرك رفت و او را مورد عتاب قرار داد.
پسرك گريان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو جايي كه برادر فلجش روي زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك با گريه گفت: آقا اینجا خيابان خلوتي است. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاد و من چون توانايي بلند كردن او را ندارم احتیاج به کمک داشتم اما کسی را نیافتم. براي اينكه شما را متوقف كنم مجبور شدم از پاره آجر استفاده كنم ...



هرگز در زندگي آنقدر با سرعت حركت نكنيد كه ديگران براي جلب توجه شما، پاره آجر به سويتان پرت كنند.
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي از اوقات به او گوش نمي دهيم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستيم ...

زندگي مثل چاي است


گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود افراد موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند.
پس از خوش و بش اوليه،هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند.
استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان  گوناگون، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت  و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: « اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشا مشکلات و استرس هاى شما هم همين است.
مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند. چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد.
زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است.
نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد.
امّا ما گاهى صرفاً با تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را، از چايتان لذت ببريد.
خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست، بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.»

زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد

کلاغ

 

مرد ۷۰ساله همراه پسر خود  روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و پسر در فکر تسخير فردا.

 پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه ميکرد.

ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از پسر خود پرسيد: اين چيه؟

 پسر متعجب به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه.

 و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.

دقيقه اي نگذشته بود که پدر از پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟

 پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه

باز به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ

پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟

پسر اين بار عصباني شد و فرياد زد اگر نمي خواهي بذاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چند بار بگم که اون يه کلاغ هست؟  ديگه  از من نپرس .

پدر نگاه خود رو به نگاه پسر دوخت و گفت دقيقاً ۴۰ سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ  لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از ۲۰ بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است....

 

گل صداقت


دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند.
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود  دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.
دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
 روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود.
دختر خدمتکار هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد.
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور ميکند: گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود....

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو





نامه زیبای چارلی چاپلین به دخترش


دخترم جرالدين, از تو دورم , ولي يك لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نميشود. تو كجايي؟ در پاريس, روي صحنه تئاتر پرشكوه شانزه ليزه؟ اين را ميدانم و چنان است كه گويي در اين سكوت شبانگاهي ,آهنگ قدمهايت را ميشنوم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پرشكوه, نقش آن دختر زيباي حاكمي است كه اسير خان تاتار شده است.
جرالدين, در نقش ستاره باش و بدرخش ,اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند به تو فرصت هوشياري داد بنشين و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم. امروز نوبت توست كه صداي كف زدن هاي تماشاگران گاهي تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولي گاهي هم به روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا كن. زندگي آنان كه با شكم گرسنه در حالي كه پاهايشان از بينوايي مي لرزد و هنرنمايي مي كنند. من خود يكي از ايشان بوده ام. جرالدين دخترم ,تو مرا درست نمي شناسي در آن شب هاي بس دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه هاي خود را هرگز نگفتم آن هم داستاني شنيدني است.

داستان آن دلقك گرسنه كه در پست ترين صحنه هاي لندن آواز مي خواند و صدقه مي گيرد, داستان من است. من طعم گرسنگي را چشيده ام. من درد نابساماني را كشيده ام. و از اينها بالاتر رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را كه اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند و سكه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمي كند. با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند حرفي نبايد زد. به دنبال نام تو نام من است :"چاپلين"

جرالدين دخترم, دنيايي كه تو در آن زندگي مي كني, دنياي هنرپيشگي و موسيقي است. نيمه شب آن هنگام كه از سالن پرشكوه تئاتر شانزه ليزه بيرون مي آيي, آن ستايشگران ثروتمند را فراموش كن .حال آن راننده تاكسي كه تو را به منزل ميرساند بپرس . حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت , مبلغي پنهاني در جيبش بگذار. به نماينده خود در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا بپردازد. اما براي خرجهاي ديگر بايد صورت حساب آن را بفرستي.

دخترم جرالدين گاه و بي گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه كن. زنان بيوه ,كودكان يتيم را بشناس و دست كم روزي يك بار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعا يكي از آنان هستي و نه بيشتر. هنر قبل از اينكه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پاي او را ميشكند . وقتي به مرحله اي رسيدي كه خود را برتر از تماشاگران خويش بداني, همان لحظه تئاتر را ترك كن و با تاكسي خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب مي شناسم.آنجا بازيگران همانند خويش را خواهي ديد كه از قرن ها پیش زيبا تر از تو ,چالاكتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمايي ميكنند. اما در آنجا از نور خيره كننده تئاتر شانزه ليزه خبري نيست.

دخترم جرالدين ,چكي سفيد امضا برايت فرستاده ام كه هر چه دلت مي خواهد بگيري و خرج كني. ولي هر وقت خواستي دو فرانك خرج كني با خود بگو:سومين فرانك از آن من نيست. اين مال يك مرد فقير و گمنام است كه امشب به يك فرانك احتياج دارد. جست و جو لازم نيست. اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت. اگر از پول و سكه براي تو حرف مي زنم براي آن است كه از نيروي فريب و افسون پول ,اين فرزند بي جان شيطان خوب آگاهم. من زماني دراز در سيرك زيسته و هميشه و هر لحظه براي بند بازان روي ريسماني بس نازك و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم اين حقيقت را بگويم كه مردم بر روي زمين استوار و گسترده بيشتر از بند بازان ريسمان نااستوار سقوط مي كنند.

دخترم جرالدين , پدرت با تو حرف مي زند. شايد شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب بدهد و آن شب است كه اين الماس, آن ريسمان نا استوار زير پاي تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است. روزي كه چهره زيباي يك اشراف زاده بي بند و بار تو را بفريبد آن روز است كه بند بازي ناشي خواهي بود. هميشه بند بازان ناشي سقوط مي كنند از اين رو دل به زر و زيور نبند. بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است كه خوشبختانه بر گردن همه مي درخشد. اما اگر روزي دل به مردي آفتاب گونه بستي , با او يك دل باش و به راستي او را دوست بدار. معني اين را وظيفه خود در قبال اين موضوع بدان. به مادرت گفته ام كه در اين خصوص براي تو نامه اي بنويسد. او از من بهتر معني عشق را مي داند. او براي تعريف "عشق "كه معني آن" يكدلي" است شايسته تر از من است. دخترم هيچ كس و هيچ چيز ديگر در اين جهان نمي توان يافت كه شايسته آن باشد، دختري ناخن پاي خود را براي آن عريان مي كند. برهنگي بيماري عصر ما است. به گمان من تن تو ,بايد مال كسي باشد كه روحش را براي تو عريان كرده است. حرف بسيار براي تو دارم ,ولي به وقت ديگر مي گذارم. و با اين آخرين پيام نامه را پايان مي بخشم. انسان باش, پاك دل و يكدل ، زيرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بي عاطفه بودن است.


پدر تو ,چارلي چاپلين


تصویر آرامش



پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادن
د. آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند، رنگين کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچه آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه چپ درياچه ، خانه کوچکي قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ،که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بود.
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت.  اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم ، جوجه پرنده اي را مي ديد. آنجا ، در ميان غرش وحشيانه طوفان، جوجه گنجشکي ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جايزه بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضيح داد:

آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت شود. آرامش آن چیزی است که میگذارد در میان شرایط سخت بمانی و آرام باشی


آیا قدر خود را میدانیم؟



یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضورداشتند، یک اسکناس پنجاه دلاری را از جیبش بیرون آورد، پرسید: چه کسی مایل است ایناسکناس را داشته باشد ؟
 دست همه حاضران بالا رفت.
 سخنران گفت: بسیار خوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:
چه کسی هنوز مایلاست این اسکناس را داشته باشد ؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت.
این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب ایناسکناس شود ؟
باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سراسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
 و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پرارزشی هستیم.

حامي مهربان




وقتي كه از بالاتر به خود نگريست گويي پرده‌‌اي از جلوي چشمانش كنار رفت و توانست چيزهايي را ببيند كه پيش از آن نمي‌ديد.
اكنون مي‌توانست خود را ببيند كه در جاده زندگي با سرعتي سرسام آور به سويي در حركت است.
آخر همه سعي مي‌كردند با سرعت به آن سو حركت كنند، سعي مي‌كردند از يكديگر سبقت بگيرند، بعضي مي‌خواستند به هر قيمتي كه شده زودتر برسند حتي با ممانعت از حركت ديگران...
آري همه به سويي در حركت بودند به سويي كه مي‌گفتند انتهايش سرزمين آرزوهاست.
او نيز مي‌خواست كه هرچه سريع‌تر به سرزمين آرزوها برسد.

اماخدايا! اكنون كه از بالاتر مي‌ديد، هيچ سرزميني دركار نبود، كاش هيچ چيز نبود، آنچه مي‌ديد لزره بر اندامش مي‌انداخت!
پرتگاهي عميق... آنقدر عميق كه انتهايش ديده نمي‌شد!
حال از ساده لوحي خود در عجب بود، چطور توانسته بود بدون انديشه چنين باسرعت بتازد؟
فقط با اين استدلال كه ديگران هم اين چنين مي‌كنند...

دراين بين خود را ديد كه از خدا كمك مي‌خواهد تا زودتر به سرزمين آرزوها برسد. لحظه‌اي بعد از آنچه مي‌ديد به شگفت آمده بود!
چندين فرشته از آسمان فرود آمدند و سنگ‌هايي نوك تيز را با چنان مهارتي در مسير اتومبيلش قرار دادند كه چرخ‌ هايش پنچرشدند و لحظاتي بعد اتومبيل او بدون هيچ آسيب ديگري در كنار جاده ايستاده بود.

در اين حال خود را از بالا مي‌ديد كه با ايستادن اتومبيلش به بخت بدخود لعنت مي‌فرستد، و خطاب به خدا مي‌گويد:
آخر اين رسمش بود؟ من از توكمك خواستم. چرا بايد اين بلا سرم بيايد؟
به تو هم مي‌توان گفت خدا... اگر كمكم نمي‌كني اقلاً مانعم نشو... اصلاً نمي‌توان روي تو حساب كرد...
آنهايي كه سراغت را نمي‌گيرند كار بهتري مي‌كنند. من هم ديگر سراغت را نمي‌گيرم...

سپس خودش را ديد كه دست به كار شده تا به هر ترتيب، مجدداً همان راه را در پيش بگيرد.

اكنون با ديدن اين صحنه‌ي‌ زندگي‌اش از افكار و سخنان خود سخت شرمنده بود.
حال مي‌دانست كه تقصيركاري جز خودش وجود نداشته.
نه تنها عقلي را كه خدا به او داده بود به كارنينداخته بود، بلكه كمك مهربانانه او و فرشتگانش را اين چنين قدرناشناسانه پاسخ گفته بود.

در آن هنگام دريافت كه چنين صحنه‌هايي در زندگي‌اش به كرات تكرار شده بودند.
آري ... او تقريباً همواره به سمت پرتگاه مي‌تاخت و آن يگانه‌ي مهربان چند تن از فرشتگانش را مأمور مي‌كرد تا مدام مشكلاتي را در راه او بتراشند ومانع از سقوطش شوند.
اگر مي‌دانست آن مشكلات، نجات دهنده او از سقوط در پرتگاه‌اند براي پيش آمدن هر مشكل هزاران بار سجده مي‌كرد و ديگر تقصيرها را برگردن حامي مهربانش نمي‌انداخت...

هديه پدر!



مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد.
ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجه اش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري در دنيا دوست دارم. سپس يك جعبه به دست او داد.
پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود، يافت.
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت: با تمام مال و دارايي كه داري، يك انجيل به من مي دهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد. سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده .
يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل ازاينكه اقدامي بكند، تلگرافي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد. اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت .
در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد.
در كنار آن، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است....

کوره های رنج




آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش
عمیقا به خدا عشق می ورزید
.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از اوپرسید:
« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی! »
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:
« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار می گذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار! »



آرزوی کافی

 


هواپيما درحال حرکت بود و آنها همديگر را بغل کردن و مادر گفت:
" دوستت دارم و آرزوي کافي براي تو ميکنم."
دختر جواب داد : " مامان زندگي ما با هم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم."
آنها همديگر را بوسيدند و دختررفت.
مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اين کار را کرد:
" تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟ "
جواب دادم : " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟"
او جواب داد: " من پير وسالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود. "
- " وقتي داشتيد خداحافظي  میکردید شنیدم که  گفتيد آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ "
اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت:
" اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده.  پدر ومادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن."
او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آن رابخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت:
" وقتي که ما گفتيم آرزوي کافي را براي تومي‌کنم. ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. "
سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که عنوان کرد:
" آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روزچقدر تيره است.
آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد.
آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگا هدارد.
آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترين ها تبديل شوند.
آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضيباشي.
آرزوي ازدست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي.
آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي."

بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت...

ببخشین خانم! شما پولدارین؟!


 
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...

صورت حساب




روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.
از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد
بتواند پولي بدست آورد.
روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش
باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.
پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و
بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير
آورد. پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .
دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه
نيكي ما به ازائي ندارد.»
پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري
مي كنم»

 سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.
بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش
را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
«
بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است... »


خواب عجیب



مردي خواب عجيبي ديد.
او در عالم رويا ديد كه نزد فرشتگان رفته و به كارهاي آنها نگاه مي كند.

هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز می كنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند.

مرد از فرشته اي پرسيد: « شما داريد چكار مي كنيد؟ »
فرشته در حاليكه داشت نامه اي را باز می كرد، جواب داد: « اينجا بخش دريافت است، ما دعاها و تقاضاهاي مردم زمين را كه توسط فرشتگان به ملكوت مي رسد به خداوند تحويل مي دهي »

مرد كمي جلوتر رفت. باز دسته بزرگ ديگري از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد: « شماها چكار مي كنيد؟ »
يكي از فرشتگان با عجله گفت: « اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمين می فرستیم.»

مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: « شما اينجا چكار مي كني و چرا بيكاري؟!! »
فرشته جواب داد: « اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب تصديق دعا بفرستند. ولي تنها عده بسيار كمي جواب مي دهند.»
مرد از فرشته پرسيد: « مردم چگونه مي توانند جواب تصديق دعاهايشان را بفرستند؟!! »
فرشته پاسخ داد: « بسيار ساده است، فقط كافيست بگويند: خدايا متشكريم! »



شام آخر



لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد.
مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد.
كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت .
جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت.
سه سال گذشت....
تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود .
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده پوش و مستي را در جوي آبي يافت .
به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند . دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت:
من اين تابلو را قبلأ ديده ام
داوينچي با تعجب پرسيد: کی؟!!
_ سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم . موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم.....


برگرفته از كتاب پائولو كوئيلو ،« شيطان و دوشيزه پريم »