شکوه یک عشق
آلکساندر در جوانی یک هنرمند به تمام معنا بود، یک سفالگر ماهر، دارای یک همسر و دو فرزند پسر. یک شب، پسر بزرگش دچار دل درد شدیدی شد. چون فکر می کرد یک مشکل ساده و زودگذر است چندان قضیه را جدی نگرفت. غافل از اینکه او به آپاندیس حاد مبتلا شده بود و همان شب نیز چشم از جهان فرو بست. وقتی فهمید با اندکی تدبیر و اقدام به موقع میتوانست مانع از مرگ کودکش بشود دچار عذاب وجدان شدیدی شد و اوضاع روحی اش به هم ریخت. از همه بدتر این که همسرش مدت کوتاهی بعد او را برای همیشه ترک کرد، دیگر الکس مانده بود و یک پسر بچه 6ساله. درد و رنج بی امان حاصل از این ضربه های سخت از آلکس یک معتاد ساخت تا بلکه از این طریق بتواند خودش را تسکین دهد. رفته رفته یک معتاد تمام عیار شد.
با بدتر شدن وضعیت اعتیادش، همه دار و ندارش را به تدریج از دست داد. خانه اش، زمینش، ابزارهای کار هنری اش و خیلی چیزهای دیگر. سرانجام درحالیکه تنهای تنها شده بود در یک اقامتگاه چشم از جهان فروبست.
وقتی خبر مرگش را شنیدم، همان عکس العمل تحقیرکننده ای را نشان دادم که خیلی ها با شنیدن خبر مرگ افرادی که هیچ چیز باقی نمیگذارند، از خود نشان می دهند : " چه زندگی تلخی داشت! چه ضربه سختی توی زندگی خورد! "
با گذشت زمان تصمیم گرفتم در قضاوت خصمانه خود نسبت به آلکس تجدید نظر کنم. راستش را بخواهید، من پسر آلکس را که حالا سن و سالی از او گذشته خیلی خوب می شناسم. ارنی ، یکی از مهربانترین ، دلسوزترین و دوست داشتنی ترین افرادی است که تا به امروز می شناسم. من رفتار او را با بچه هایش به دقت نظاره کردم و دریافتم که تا چه اندازه عشق در روابط میان آنها جاری است. از سوی دیگر، اعتقاد دارم که مهربانی و دلسوزی ریشه و پیشینه ای عمیق در زندگی افراد دارد.
زیاد نمیشنیدم که ارنی حرفی از پدرش بزند. دفاع کردن از یک معتاد بسیار دشوار است. روزی عزمم را جزم کردم و از او پرسیدم: " وافعا از یه چیزی در تعجبم. اینکه میدونم پدرت تنها کسی بود که در تربیت تو نقش داشته. اون چه کار کرد که تو چنین پسر خوب، مهربون و خاصی بار اومدی؟ "
ارنی پس از چند دقیقه ای سکوت گفت: " از وقتی که من پسر کوچولویی بودم تا موقعی که (در سن 18سالگی) از خونه پدری ام رفتم، آلکس هر شب میومد توی اتاقم ، بوسم می کرد و بعد می گفت : " پسر گلم به اندازه تمام دنیا دوستت دارم "
با شنیدن این حرف اشکم سرازیر شد و از فکر این که چه قضاوت احمقانه ای درباره الکس کردم و او را یک بازنده خواندم ، لرزه بر اندامم افتاد. درست است که او دست خالی از این جهان رخت بربست ، بی آنکه ارثیه ای برای تنها فرزندش باقی بگذارد، اما او پدری بود به غایت مهربان که عشق را به فرزندش ارزانی میداشت. و تنها عشق است که در این دنیا می ماند.
بر گرفته از مجله موفقیت-شماره 196






















